سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















دهکده ی جهانی

 

 

ای دوست قبولم کن و جانم بستان

مستم کن و وز هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرار گیرد بی تو

آتش به من اندر زن و آنم بستان

ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی ازآنی همه من

من نیست شدم در تو ازآنم همه تو

خود ممکن آن نیست که بردارم دل

آن به که به سودای تو بسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل

دل را چه کنم بهر چه می‌دارم دل

در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است

هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست

درمان که کند مرا که دردم هیچ است

من بودم و دوش آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چه کنم حدیث ما بود دراز

دل تنگم و دیدار تو درمان من است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد  بر هیچ تنی

آن کز قلم چراغ تو بر جان من است

 

ای نور دل و دیده و جانم چونی

وی آرزوی هر دو جهانم چونی

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس

تو بی رخ زرد من ندانم چونی

افغان کردم بر آن فغانم می سوخت

خامش کردم چو خامشانم می سوخت

از جمله کران‌ها برون کرد مرا

رفتم به میان و در میانم می سوخت

من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم

کان درد به صد هزار درمان ندهم

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد

آنرا که وفا نیست از عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

در عشق توام نصیحت و پند چه سود

زهرآب چشیده‌ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دل است پام بر بند چه سود

 

من ذره و خورشید لقایی تو مرا

بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو می‌پررم

من کَه شده‌ام چو کهربایی تو مرا

 

غم را بر او گزیده می باید کرد

وز چاه طمع بریده می باید کرد

خون دل من ریخته می‌خواهد یار

این کار مرا به دیده می‌باید کرد

 

آبی که ازاین دیده چو خون می‌ریزد

خون است بیا ببین که چون می‌ریزد

پیداست که خون من چه برداشت کند

دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد

 

عاشق همه سال مست و رسوا بادا

دیوانه و شوریده و شیدا بادا

با هوشیاری غصه هر چیز خوریم

چون مست شدیم هرچه بادا بادا

 

از بس که برآورد غمت آه از من

ترسم که شود به کام بدخواه از من

دردا که ز هجران تو ای جان جهان

خون شد دلم و دلت نه آگاه از من

ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم

شعر و غزل و دوبیتی آموخته‌ایم

در عشق که او جان و دل و دیده‌ی ماست

جان و دل و دیده هر سه را سوخته‌ایم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 93/2/17ساعت 7:0 عصر توسط فاطمه چیت ساز نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت



فال حافظ


با من قدم بزن-مهران آتش

کداهنگ برای وبلاگ